دیگه مث قدیما نتونستم روی یه کاغذ هر چی تونستم بنویسم چند تا برگه پاره پوره کردم تا تونستم همین چند تا خط رو بنویسم.
در درونم کودتایی بود اما ظاهرم آرام و مث همیشه ، میشد حدس زد مث همیشه باشم ، اما و اگرهای زیادی در ذهنم بود .
باز هم نتوانستم جوابی مناسب برایشان پیدا کنم و یواش یواش دیوونه شدم و بی خیال همه چی و به قولی فقط به خود خود خودم فکر کردم ، حتی دیگه گذشته و اینده برام مهم نبود.
انگار ساعت برنارد دستم بود و دکمه ی توقف زمان را برای چند لحظه زدم تا ذهنیت من از .... به خوبی تغییر یافت.
اما باز باید منتظر ماند ، باید منتظر یک روز خوبی؟! ماند از روزهای پاییز که همان بهاریست که عاشق شده است و هوایش هم ابری است و من.